پدر سيلي محکمي به صورت پسر زد و گفت: - مگه اين شام چه عيبيداره که لب نميزني؟نمک به حروم. پسر در حالي که به نون و پنير و مقداري سبزي چشم دوخته بود از پاي سفره به گوشه اي خزيد و سر به بالين نهاد. - صبح فردا وقتي غذاي پسر در بقچه پدر جاي مي گرفت پسرک دانست امروز بابا صبحانه دارد، چشمانش از شادي تر شد
7 امتیاز + /
0 امتیاز - 1391/10/18 - 17:24